جدول جو
جدول جو

معنی رنگ باختن - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ باختن
کنایه از از دست دادن رنگ چهره از ترس یا علت دیگر، کم رنگ شدن
تصویری از رنگ باختن
تصویر رنگ باختن
فرهنگ فارسی عمید
رنگ باختن
(تِ گِ / تِ لِ زَ دَ)
پریدن رنگ از ترس و بیم. زرد شدن رنگ چهره از ترس. رنگ پریدن. رجوع به رنگ پریدن شود:
رنگ می بازد ز نام بوسه یاقوت لبش
از اشارت آب می گردد هلال غبغبش.
صائب (از آنندراج).
باختم رنگ، شب وصل تو چون روی نمود
چهره ام زرد شد از پرتو مهتابی خویش.
ناصرعلی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
رنگ باختن
کمرنگ شدن پریدگی رنگ (صورت و غیره)
تصویری از رنگ باختن
تصویر رنگ باختن
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ باختن
((~. تَ))
بی رنگ شدن
تصویری از رنگ باختن
تصویر رنگ باختن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنگ باخته
تصویر رنگ باخته
ویژگی کسی که رنگ چهره اش از ترس، بیماری یا علت دیگر پریده باشد، پریده رنگ، کم رنگ شده، کهنه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ کَ دَ)
از سخنی که برشخصی گفته میشود خجل و شرمنده شدن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ تَ)
رنگ بردن. (آنندراج). رجوع به رنگ بردن شود:
با تف سینه ساختم طرۀ ناله آتشین
رنگ ترانه با رخ بانگ هزار سوختم.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
بستن مادۀ ملون مخصوص به موهای سر و صورت برای سیاه کردن آن. رجوع به رنگ ذیل معنی وسمه و حب النیل شود، فایده برداشتن. نفع گرفتن
لغت نامه دهخدا
(عَ گَ دَ)
تخته زدن. نرد زدن. با تخته نرد بازی کردن. نرد بازی کردن:
نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد
نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد.
خاقانی.
ولیکن نرد با خود باخت نتوان
همیشه با خوشی درساخت نتوان.
نظامی.
، بازی کردن. مطلق بازی کردن:
گردکان چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می باز نرد.
مولوی.
- نرد... باختن، بدان پرداختن. به آن مشغول شدن. لاف از آن زدن. از آن دم زدن.
- نرد جمال باختن:
نرد جمال باخته با نیکوان دهر
و اندرفکنده مهرۀ خوبان به ششدره.
سوزنی.
- نرد خدمت باختن:
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با ما نرد خدمت باختی.
مولوی.
- نرد دغا باختن:
کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند
مهرۀ خصم بر امّید مششدر گیرند.
مجیر بیلقانی.
- نرد سیاست باختن.
- نرد عشق باختن.
- نرد محبت باختن.
- نرد وفا باختن
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ تَ / تِ)
آنکه یا آنچه رنگش را باخته باشد. کسی که رنگ چهره اش از ترس یا خشم یا بیماری پریده و بیرنگ شده باشد. رنگ پریده. رجوع به رنگ باختن و رنگ پریدن و رنگ پریده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُ کَ دَ)
حیله و مکر بکار بردن. نیرنگ ساختن:
و گر به جنگ نیاز آیدش بجان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ.
فرخی (از آنندراج).
چه فسون ساختند و باز چه رنگ
آسمان کبود و آب چو رنگ.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ دَ)
تأخیر و تأنی کردن. مولیدن. کندی نمودن:
چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ.
فردوسی.
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان.
فردوسی.
سپهدار گفتا چه سازی درنگ
بیارای رفتن پذیره به جنگ.
اسدی.
، اقامت کردن. توقف کردن:
چو آید بر این باش و مسگال جنگ
چو خواهی که ایدر نسازددرنگ.
فردوسی.
بدان تا برادر بترسد ز جنگ
چو تنها بماند نسازد درنگ.
فردوسی.
، دقت کردن. تأمل کردن:
که دانا به هر کار سازد درنگ
سر اندر نیارد به پیکار تنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ گِ رِ / رَ تَ)
زایل شدن رنگ. (از آنندراج). رنگ باختن. رنگ رفتن. رنگ جهیدن. رنگ پریدن. رجوع به همین ماده ها شود:
پسر کآنهمه شوکت و پایه دید
پدر را بغایت فرومایه دید
خیالش بگردید و رنگش بریخت
ز هیبت به بیغوله ای در گریخت.
سعدی (بوستان از بهار عجم).
چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق
در آن محفل که رنگ از چهرۀ تصویر می ریزد.
صائب (از بهار عجم).
ز یاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد
دل این شیشۀ نازک ز نام سنگ می ریزد.
صائب (از بهار عجم).
می چنان دشمن شرم است که گر سایۀ تاک
بر سر حسن فتد رنگ حنا می ریزد.
صائب (از آنندراج).
، طرح عمارت افکندن و بنای کار گذاشتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) :
کی بود در سوختن نسبت به من خاشاک را
رنگ آتشخانه ازخاکستر من ریختند.
سلیم (از آنندراج).
عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان
این شرار شوق اول در دل آدم گرفت.
صائب (از آنندراج).
مدار دست ز تعمیر دل دراین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را.
صائب (از آنندراج).
- رنگ کاری ریختن، شروع به کار کردن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ بَ گِ رِ / رَ تَ)
دارای رنگ بودن:
از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد.
صائب (از آنندراج).
، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود:
مرا دل ده که من سنگی ندارم
ز تو جز خون دل رنگی ندارم.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
ز خون ما نگردد تیغ رنگین
سلیم از ما کسی رنگی ندارد.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم).
ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما
سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت.
کلیم (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
رنگ پریدگی. پریدگی رنگ. پریدگی و بیرنگ شدن چهره از خشم یا ترس یا بیماری. رجوع به رنگ باختن و رنگ پریدن و رنگ پریده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَلْ لُ گُ تَ)
رنگین شدن. دارای رنگ شدن. رنگی شدن. (بهار عجم) :
از می شه بس که رخش یافت رنگ
کرد فراموش خورشهای بنگ.
امیرخسرو (در تعریف فیل از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنگ ساختن
تصویر بنگ ساختن
تهیه کردن بنگ، فریب دادن، دل ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ باخته
تصویر رنگ باخته
کمرنگ شده پریده رنگ (صورت و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ باختگی
تصویر رنگ باختگی
رنگ باخته بودن
فرهنگ لغت هوشیار
پریده رنگ، رنگ پریده، رنگ ورورفته، کم رنک
فرهنگ واژه مترادف متضاد